خواب میبینم ...

خواب میبینم ... سال سوم ابتدایی ام ... پام آتل داره **... به زور خودمو از پله های مدرسه ابتداییم میکشم طبقه ی دوم ... اه ... چقد پله داره ... وارد کلاس که میشم میبینم معلم سال دومم نشسته روی صندلی و داره نگام میکنه ... همیشه ازش بدم میومد ... با آتل و عصا خودمو میکشم سمت اون میزم که ته کلاسه ... چهره ها واسم آشنائه اما اسم هیشکیو یادم نمیاد ... درست مثل واقعیت که وقتی دوستای دوران ابتداییمو که الان بزرگ شدن میبینم اسم هیشکیو یادم نمیاد ... معلم شروع میکنه و واسه سرگرم کردن ماها یه موضوع میده واسه انشا ... دستمو میکنم تو کیفم ... همه چی رو جا گذاشتم ... هیچی نیاوردم ... از ترس معلم از بغل دستیم یه دفتر و مداد میگیرم و با گریه شروع میکنم به نوشتن ... درست عین حرف زدنای بابا قلمبه سلمبه مینویسم ... دیکته خیلیاشو بلد نیستم ... با ذوق و شوق اشکامو پاک میکنم و میبرم به معلم نشون میدم ... اونم بهم میگه بخون و مشغول کارش میشه ... اصلا به حرفام گوش نمیده ببینه چی میگم ... همینجوری دارم برای خودم میخونم ... تموم که میشه میبرم نشونش میدم ... بخاطر غلط املایی یکی از اون کلمه های قلمبه سلمبه ! بهم میده 18 ... اشک میریزم و از کلاس میام بیرون ... میرم توی یه کلاس دیگه ... معلم کلاس پنجمم اونجاست ... پای تخته عکس یه سطل آشغال کشیده با یه فلش و یه پا روی دسته ی سطل آشغال ... اون پا مثلا پای معلم بود و اون فلش هم یکی از بچه ها که من خبر داشتم چه وضع بدی دارن ... داره میگه سحر باید بره توی این سطل آشغال ... چون به درد نمیخوره ... بعدش از من تعریف میکنه ... همیشه اینجور مواقع حالم از خودم بهم میخوره ...

 

این خوابو هر سال نزدیکای اول مهر میبینم ... همش بجز اون جا گذاشتن وسایل وقتی ابتدایی بودم برام عینا اتفاق افتاده ... شده یه کابوس برام ... اون مدرسه ی مزخرف که صبحها دبیرستان بود و ظهرها ابتدایی و راهنمایی حالمو بهم میزنه ... وقتی میگی مدرسه ی عادی و نمونه شاید فقط کسی به این فکر میکنه که تفاوتش تو بچه هاشه ... نه ... من تجربه کردم ... لمس کردم با تمام وجود ...  

 

** هی هی ... جا داره یادی از این پیچ خوردن پام کنم ... :دی سال سوم بودم و این کلاسور با ناصر ( پسر عمه ام ) من و رضا ( پسرعموم که اون موقع کوچیک بود ) رو اسگل کرده بودن و یه اسباب بازی رو هی پرت میکردن به هم ... اون وسطم من لیز خوردم و افتادم و ترکیدم ... آی اشک ریختم آی اشک ریختم :دی ... به 2 دلیل ... یکی اینکه میترسیدم بابام دعوام کنه ... یکی اینکه نمیتونستم چند روز برم مدرسه ... ( بله ما چنین بچه مثبتی بودیم :دی ) ...